کد مطلب:235729 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:261

راز سر به مهر
ناقل: حجّه الاسلام جوادی (اهل فردوس)

با شنیدن خبر سكته ی آیه اللّه میرزا مهدی اصفهانی، جمعیّت زیادی از اهالی مشهد در بالا خیابان، سرِكوچه زردی جمع شده اند و می خواهند برای شركت در مراسم تغسیل و تكفین ایشان به منزلشان بروند، ولی سر راه كوچه را بسته اند و فقط علماء و طلّاب علوم دینی را به داخلِ كوچه راه می دهند، چون خود ایشان چنین وصیّت كرده اند. در داخل منزل آیه اللّه میرزا مهدی اصفهانی قلقله و غوغایی عظیم برپاست. صحن حیاط پر است از اهل علم و جای سوزن انداز نیست. جنازه را دارند بر روی تخت چوبینی كه در وسط حیاط گذاشته شده است غسل می دهند و بزرگانی همچون آیه اللّه شیخ مجتبی قزوینی، آیه اللّه صدرزاده و آیه اللّه نهاوندی بر سر جنازه حضور دارند. آخرین بند كفن جنازه را كه می بندند،آیه اللّه سیّد



[ صفحه 62]



یونس اردبیلی برفراز سكّویی رفته و چنان ندای جانسوزی در می دهد كه همه ی حضّار، بی اختیار ساكت شده و به سخنانش گوش فرا می دارند: - آقایان علماء و اساتید! آقایان طلّاب! خواهش می كنم چند دقیقه ای به درد دل من گوش كنید تا بدانید چه شخصیت بزرگ وكم نظیری را می خواهید بر دوش بكشید و تشییع كنید. رازی را در دل دارم كه سال ها بر وجودم سنگینی می كرده و تا به امروز اجازه ی بازگو كردنش را نداشته ام، امّا حالا می خواهم مهر از این راز برگیرم و عقده ی دلم را باز كنم: می دانید كه من امام جماعت حرم مطهّر امام رضا علیه السّلام هستم. به همین خاطر مجبورم هر شب دقایقی پیش از اذان صبح خودم را به حرم برسانم.آن شب هوا خیلی سرد بود، یك شب یخبندان زِمستانی. در بالا خیابان، به سمت حرم كه حركت می كردم، دیدم خیلی خلوت است، متوجه شدم كه اشتباهاً یك ساعت زودتر از منزل خارج شده ام. كمی نگران شدم؛ «خدایا! در این هوای سرد و یخبندان، در این موقع شب من چكار كنم؟آخر تا یك ساعت دیگر درهای حرم را باز نمی كنند و من می ترسم تا آن موقع ازسرما یخ بزنم...» توی همین افكار بودم كه متوجه شدم یك آقای روحانی كه از شدّت سرما، عبای خود را به روی سرش كشیده است، چند قدمی از من جلوتر دارد به سوی حرم می رود. من هم به دنبالش به راه خود



[ صفحه 63]



ادامه دادم. درب بست بالا [1] قفل بود. وقتی آن آقای روحانی به

پشت در رسید، در به آرامی به دو طرف باز شد و آقا داخل گشت. من هم به دنبالش وارد شدم. با تعجب به اطراف نگاهی انداختم امّا كسی را ندیدم. در دوباره به آهستگی بسته و قفل شد. به حركت خود ادامه دادم. همین كه آن آقا به پشت دروازه ی بزرگ صحن عتیق رسید قفل های آن در هم خود بخود باز شد و دو لَتِ سنگین در به آهستگی از یكدیگر فاصله گرفتند.آقا وارد شد و من هم به دنبالش وارد شدم. دوباره نگاهی به پشت در انداختم. هیچ كس آنجا نبود ولی دو لَتِ در داشتند به آهستگی به یكدیگر نزدیك می شدند تا این كه بالاخره در بسته شد و صدای قفل شدن آن را هم به گوش شنیدم. آقا لحظاتی در مقابل گنبد و بارگاه امام رضا علیه السّلام مؤدّبانه ایستاد. سلام كرد. تعظیم نمود و به راه افتاد. وارد كفشداری شد. وقتی كفش هایش را داخل یكی از قفسه ها گذاشت، عبایش را از روی سرش پایین كشید. دیدم این مرد بزرگوار است كه اكنون جنازه اش پیش روی شماست. او هم در همین لحظه، ناگهان متوجّه حضور من در آنجا شد: - اِ؟! سیّد یونس! تو اینجا چكار می كنی؟ چطوری داخل شدی؟! -آقا، وقتی درها برای شما باز شد، من هم پشت سرتان داخل



[ صفحه 64]



شدم. - پس... پس من خواهشی از تو دارم. - چه خواهشی آقا؟ - تو را به همین امام رضا علیه السّلام قسم می دهم كه تا من زنده ام این ماجر ا را برای كسی تعریف نكنی. من هم در عوض همین الآن تو را به زیارت ائمّه ی معصومین علیه السّلام می برم. ناگهان دیدم درحرم حضرت امام حسین سیدالشهداء علیه السّلام هستیم. بعد هم به نجف وكاظمین و سامّرا و مدینه مشرّف شدیم. همه را كه زیارت كردیم برگشتیم به داخل حرم امام حسین علیه السّلام. می خواستم یك دوْرِ دیگر امام حسین علیه السّلام را زیارت كنم كه آقا میرزا مهدی اصفهانی به من گفت: - اذان صبح تمام شده و مردم در حرم امام رضا علیه السّلام صف های نماز را بسته اند و منتظر شما هستند. ناگهان متوجه شدم كه هر دومان در قسمت بالاسر امام رضا 7 ایستاده ایم. او از من خداحافظی كرد و من هم به سوی جماعت نمازگزار رفتم... وقتی سخنان آیه اللّه سیّد یونس اردبیلی به اینجا می رسد، قیامتی بر پا می شود. همه بر سر و صورت می زنند، شیوَن می كنند، و جنازه را از زمین بلند می نمایند و به سوی بالا خیابان به راه می افتند. همین كه تابوت از مرز كوچه زردی عبور می كند از دست علماء و طلّاب ربوده شده و همچون یك كشتی بزرگ بر فراز امواج خروشان دست های



[ صفحه 65]



مردم مشهد، شناور شده و به سوی ساحل نجات حرم مطهّر امام رضا علیه السّلام روان می شود. [2] .



[ صفحه 67]




[1] قبل از انقلاب اسلامي، قبل از رسيدن به صحن عتيق، يك صحن ديگر در سمت پايين خيابان و يكي نيز در سمت بالا خيالان وجود داشت كه هركدام داراي يك درب نرده اي آهني بزرگ بودند. به آنجا بست مي گفتند.

[2] به لطف حضرت حق، اين داستان واقعي را در شهر خدا، مكّه مكّرمه نگاشتم، اميدآن كه موجب بركت اين كتاب شريف گردد. روز سوّم شعبان 1421 برابر با 9 / 8 / 1379 وسالروز ولادت امام حسين عليه السّلام.